ارشا2023/10/13 01:05
フォロー

وپسرانی به نام صادق احمد حامد شاهرخ مهدی

در اون روستا رسم زود ازدواج کردن رایج بود

وهر کدام در سن هیجده تولد ازدواج میکردن

داستان مهدی رو میخوام براتون تعریف کنم

اون قلب مهربون داشت ولی شیطنت زیاد

اون مرد کار بود باسختی کار میکرد هزینه

خدمت ذندگی بسنداز خودشو در میورد

خدمت سربازیش تمام شد وسایل کارش را

احمد برادرش فروخته بود اون چیزی برای کار نداشت

و علیجان تصمیم گرفت که اون رو داماد کند

مهدی داماد ولی همش از زندگی خود راضی نبود

همش دنبال مشروب دختر بازی شد

نام همسر آن مریم بود ومادر زن آن زهرا بود

اودر زن آن اکبر بود اکبر از داماد خود رنجان دل نگران

مهدی را به عنوان داماد قبول نداشت

زهرا تصمیم گرفت ده اکبر دعای داد وان را به عنوان داد قبول کند

گذشت مهدی از شهر به روستا آمد و برای خود کار پیدا کرد

طی نه ماه فرزندی به دنیا آورد

کمی از مشروب خوردن رفیق بازی دست برداشت

و مستاجر نشین بود

این داستان بعد از دادن هر انعام شروع به نشر می شود